نگفتمت مـرو آنـجا کــه آشـنـات مـنـم در این سراب فـنـا چـشمـه حیات منم
مگربه خشم روی صدهزار سال زمن به عاقبت به من آیـی که منتهات مـنـم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی که نقـش بـنـد سـرا پرده رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهــی مرو به خشک که دریای با صفات منم
نگفتم که چو مرغان به سوی دام مـرو بیا که قـوت پـرواز و پـر و پـات منم
نگفتمــت که ترا ره زنند و سـرد کنند که آتش و طـپـش و گرمی هـوات منم
نگفتمت که صفت های زشت درتو نهند که گم کنی که سر چشمه صفـات مـنـم
نگفتمت که مگو کار بند از چه جــــهت نظام گیرد که خلاق بـی جـهـات مـنـم
با این شعرت خیلی حال کردم خواستی سر بزن با هم تبادل لینک کنیم.