ایستاده در امروز و به تماشای فردا می روم

تانزانیا

باز هم پنداری واهی در پس ابرهای خیال

توهمی سخت مرا و وجودم را فرا می گیرد

پنداری زشت گونه همه فرصتهایم را سوزانده

منی که تا دیروز در تکاپوی آرزوی امروز بودم

حال همه و همه را پوچ می انگارم

و باز هم خودم را می فریبم

ایستاده در امروز و به تماشای فردا می روم

و چه حس خوبی مرا فرا می گیرد

چشمانم را باز می کنم

آری امروز فرداست

و من چه خوشبختم

همان همه آرزوهام را حال یکجا دارم

همه ناداشته هایم را

همه زیبایی ها

همه راحتی ها را

همه ناکامی ها حال همه کام شده

همه نوش نوش شده نوش جانم

من چه خوشبختم در فردا

و حال من امروز در فردا هستم

و دیگر ...

حال هیچ آرزوی ندارم

و در همین اندیشه ها غوطه ور می گردم

و به ناگاه دردی سخت مرا فرا می گیرد

این قلب ناهنجار رمق این همه خوشبختی را ندارد

و حال سخت اشباهم را در می یابم

منی که از دیروز به امروز آمدم

باید دیروز را در دیروز می گذاشتم

و نگذاشتم  و اشتباهی سخت کردم

قلب ناهنجار شکسته را با خود آوردم

و او تاب ندارد این همه خوشبختی را

و حال می خواهد او  و مرا تنها گذارد

و برود .

می خواهم با او خداحافظی کنم

و بدون او فردا را سر کنم

بی قلب بی احساس

خشک و...

سخت

حال در می یابم

معنی خوشبختی را

زندگی در فردا میان خوشبختی در همهمه آدیمان خوشبخت

بی قلب بی احساس خشک و ...

سخت

آری این همه ارزانی تو

تو خوشبختی در فردا

خوش به حالت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد