شب سیاه...

شب سیاه است و من تنها

چراغی از دور  سو سو میزند صدای قهقهه زنی می آید از دور...

و من بی خبر از هرجا در این گوشه نشستم...

صدایی آمد...دری باز شد...

در خانه من بود شاید...

لیک در این تاریکی شب کیست که آید...

به این آشیانه حقیرم؟؟؟

شاید آید یار من

یار ماه روی من تا روشن کند خانه ام را...

آه چه خیالی!!

در خانه همسایه بود انگار

صدای کودکی امد...

میشناسمش

کودک درونم میدود در کوچه های تنگ قلبم

فکر میکردم رفته است

همچو یارانم اما او هنوز با من است...

گل رازقی

 میان بندگانت هرچه دیدم 

 هوس ها جانشین عاشقی بود 

 به دستان دروغین محبت  

گلی دیدم شبیه رازقی بود   

یک عاشق ایرانی

سلام عشق من

 

سلام عشق من

نگران نباش

خواستی بیا و مرا ببین

من هنوز پشت پنجره دلواپستی ایستاده ام

من هنوز همچنان پشت نقاب پنجره انتظار تو را می کشم

نگران نباش عشق من خجالت نکش

از وقتی که با دیگری رفتی و همه آرزوهای سبزمان را تباه کردی

از وقتی تنهایی هایت را با غریبه قسمت کردی و مرا نخواستی

دیگر حیا و گناه برایت عادی شده

نگران نباش عشق من اینها همه قراردادی هستند

یک روز با من روز دیگر سال دیگر با دیگری

این سال یک زندگی سال دیگری زندگی دیگری با دیگری  

نگران نباش عشق من این عادت زمانه ماگشته

صدای پای تو که می روی

و صدای پای مرگ که می آید...

دیگر چیزی را نمی شنوم

ای شب از رویای تو رنگین شده…

 

ای شب از رویای تو رنگین شده

 سینه از عطر توام سنگین شده

 ای بروی چشم من گسترده خویش

 شادیم بخشیده از اندوه بیش

 همچو بارانی که شوید جسم خاک

 هستیم زالودگی ها کرده پاک

 ای تپش های تن سوزان من

 آتشی در سایه مزگان من

 ای ز گندمزارها سرشارتر

 ای ز زرین شاخه ها پربارتر

 ای در بگشوده بر خورشید ها

 در هجوم ظلمت تردیدها

 با توام دیگر ز دردی بیم نیست

 هست اگر جز درد خوشبختیم نیست

 این دل تنگ من و این بار نور؟

 هایهوی زندگی در قعر گور؟

 

 ای دو چشمانت چمنزاران من

 داغ چشمت خورده بر چشمان من

 پیش ازینت گرکه در خود داشتم

 هر کسی را تو نمی انگاشتم

 

 درد تاریکیست درد  خواستن

 رفتن و بیهوده خود را کاستن

 سر نهادن بر سیه دل سینه ها

 سینه آلبودن به چرک کینه ها

 در نوازش نیش ماران یافتن

 زهر در لبخند یاران یافتن

 زر نهادن در کف طرارها

 گم شدن در پهنه بازارها

 

  آه ای با جان من آمیخته

 ای مرا از گور من انگیخته

 چون ستاره با دو بال زرنشان

 آمده از دوردست آسمان

 از تو تنهائیم خاموشی گرفت

 پیکرم بو هم آغوشی گرفت

  جوی خشک سینه ام را آب تو

 بستر رگهام را سیلاب تو

 در جهانی اینچنین سرد وسیاه

 با قدمهایت قدمهایم براه

  

 ای بزیر پوستم پنهان شده

 همچو خون در پوستم جوشان شده

 گیسویم را از نوازش سوخته

 گونه هایم از هرم خواهش سوخته

 آه ای بیگانه با پیراهنم

 آشنای سبزه زاران تنم

 آه ای روشن طلوع بی غروب

 آفتاب سرزمین های جنوب

 آه ای از سحر شاداب تر

 از بهاران تازه تر سیراب تر

 عشق دیگر نیست این . این خیرگیست

 چلچراغی در سکوت وتیرگیست

 عشق چون در سینه ام بیدار شد

 از طلب پا تا سرم ایثار شد

 این دگر من نیستم من نیستم

 حیف از آن عمری که با من زیستم

 ای لبانم بوسه گاه بوسه ات

 خیره چشمانم براه بوسه ات

 ای تشنج های لذت در تنم

 ای خطوط  پیکرت پیراهنم

 آه می خواهم که بشکافم زهم

 شادیم یکدم بیالاید به غم

 آه می خواهم که برخیزم زجای

 همچو ابری اشک ریزم هایهای

  

 این دل تنگ من واین دود عود؟

 در شبستان زخمه های چنگ و رود؟

 این فضای خالی و پروازها؟

 این شب خاموش واین آوازها؟

 ای نگاهت لای لای سحربار

 گاهوار کودکان بی قرار

 ای نفسهایت نسیم نیمخواب

 شسته از من لرزه های اضطراب

 خفته در لبخند فرداهای من

 رفته تا اعماق دنیاهای من

  

 ای مرا با شور وشعر آمیخته

 اینهمه آتش به شعرم ریخته

 چون تب عشقم چنین افروختی

 لاجرم شعرم به آتش سوختی

 

در امتداد عاشقی

  

در امتداد عاشقی

در امتداد احساس زیبایی

در امتداد شور عشق

در امتداد خواستن ،هر چه که نامش را  زیبایی نامند

آری با توام تویی که تمام حسم متوجه حضور توست

تویی که عالمی را با وجودت به زیبایی کشانده ای

تویی که بی وجود تو زیبایی معنی ندارد

پس بیا ای وجود زیبایی مطلق

بیا و وجودم را به نور زیبایی روشن ساز

منتظر دستان پرمهر تو هستم

توای که به مانند گهواره مرا در وجودت پرورانده ای

توای که هستی ، و هستی من از آن توست

منی که در وجود توام و وجودم بی وجود تو معنی ندارد

مرا برهان از این پندار واهی

منی که من می گویم

همانی هستم ، همانی که ذره ای از وجودت هست

آری ذره ا ی از وجودت را به من امانت داده ای

چه خودخواهانه می انگارم خود را

در حالی که تمامم از توست

پس چه زیباست وجودت را

اگر زیبا بینم تمام هستی را

چه زیبا دور سازم از خود همه زشتی ها را

چون زشتی و پلیدی در تو راه ندارد

آنگاه است که خالص می شود گوهر وجودم که از آن توست

آنگاه است که می پسندی وجودم را که خالص است همانند وجود تو