خداوندگار

            

نگفتمت مـرو آنـجا کــه آشـنـات مـنـم      در این سراب فـنـا چـشمـه حیات منم

مگربه خشم روی صدهزار سال زمن      به عاقبت به من آیـی که منتهات مـنـم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی     که نقـش بـنـد سـرا پرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهــی     مرو به خشک که دریای با صفات منم

نگفتم که چو مرغان به سوی دام مـرو    بیا که قـوت پـرواز و پـر و پـات منم

نگفتمــت که ترا ره زنند و سـرد  کنند     که آتش و طـپـش و گرمی هـوات منم

نگفتمت که صفت های زشت درتو نهند   که گم کنی که سر چشمه صفـات مـنـم

نگفتمت که مگو کار بند از چه جــــهت    نظام گیرد که خلاق بـی جـهـات مـنـم

کاش میشد بفهمی افسوس

روزی که می گفتی من با تو می مانم
روزی که دانستی من بی تو میمیرم
روزی که با عشقت بستی به زنجیرم
بازنده من بودم این بوده تقدیرم
خوش باوری بودم پیش نگاه تو
هر دم ز چشمانت خواندم کلامی نو
عاشق نبودی تو من عاشقت بودم
در قبله گاه عشق بودی تو معبودم
آرام و آسوده در خواب خوش بودی
یک لحظه من بی تو هرگز نیاسودم
من با نفس هایم نام تو را بردم
کاش ای هوسبازم با تو نمی ماندم
عشق تو چون برگی در دست طوفان بود
دل کندن و رفتن پیش تو آسان بود
روزی به من گفتی دیگر نمی مانم
گفتم که می میرم گفتی که می دانم
باور نمی کردم هرگز جدایی را
آن آمدن با عشق این بی وفایی را


ای که با ناز نگاهت دلمو دیوونه کردی
پا گذاشتی توی سینه ام توی قلبم خونه کردی
ای که وقتی تو رو دیدم دل تنهام زیرو رو شد
با تو بودن تو رو داشتن واسه من یه آرزو شد
طفلی قلب عاشق من به خودش می گفت همیشه
آرزوی با تو بودن یه روزی راس راسی می شه
ولی آرزوم بزرگ بود تو به یاد من نبودی
من با تو بودم همیشه ولی تو با من نبودی
تا تو رد می شدی قلبم از تو سینه کنده می شد
می اومد پشت چشام و منتظر یه خنده می شد
تو که اخم می کردی سنگ دل قلب عاشقم می ترسید
همش از ترس جدایی حیوونی دلم می لرزید
من که عاشق تو بودم چرا عشقمو ندیدی
چرا قلب عاشقم رو تو به خاک و خون کشیدی  

با دلم با دل تو

  Rain-(11).jpg

با دلم با دل تو

پای بر سینه ی این راه زدیم

پای کوبان، دست در دست گذر می کردیم

گویی اما ته این راه دراز

دزد شبگیر جنون منتظر است


من و عشق و تو و این راه دراز

همه روز و همه شب

در پی یافتن سایه درختی، آبی

در سکوت غم تنهایی خویش

بین هر ثانیه را

لا به لای سخن و قافیه را می گشتیم


در غم عشق تو مردم اما

این صدای ضربان و تپش قلب ره عشق هنوز

از قدمهای بلند من و توست

دل من با دل تو...


دوش بر دوش هم از حادثه ها می گذریم

می نشینیم به کنجی، در این بادیه ی عشق و جنون

و نهال دلمان

که به هم کاشته بودیم از عشق

همه عشق و همه عشق

دور از غارت باد سحری

با دو چشم ترمان جان گیرد

آری آری دل من با دل تو...


می رسم من به تو یک روز اما

گفتنش دشوار است

که کجا؟ کی؟ به چه اندیشه؟ ولی

من به دیوار سرای دل و ذهن

نقشی از حرف بزرگی دارم:

" گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است"

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده

 

انقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم

در حسرت فردای تو تقویممو پر می کنم

هر روز این تنهاییو فردا تصور می کنم

هم سنگ این روزای من حتی شبم تاریک نیست

اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم

دنیای این روزای من همقد تن پوشم شده

انقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

پاییز را دوست دارم

پاییز را دوست دارم  

پاییز فصل رنگهاست  

پاییز فصل خداحافظی است  

پاییز را دوست دارم  

پاییز عمر خزان است  

پاییز بهترین است  

پاییز رنگها را دوست دارم  

پاییز فصل خداحافظی درخت با برگهایش است 

عمری درخت برگهایش را در آغوشش پرورانده بود  

حال وقت خداحافظی رسده  

حال وقت جدایی است  

هر چند پاییز فصل غم است  

اما غم هم زیباست  

آری غم زیباست   

 پاییز زیباست