پرواز از دود

اگر رنگ آتشین عشق را نمی شناختم  با تو آتش گرفتم!

اگر رنگ صورتی احساس لطیف دوست داشتن را نمی شناختم- با تو از بر شدم

اگر رنگ سبز گذشت را نمی شناختم - با تو سبز شدم و شکفتم!

و...

اگر رنگ سیاه ماتم و مصیبت را ندیده بودم هرگز! بی تو سیاه پوش شدم...

به پرواز شک کردم و بی تو در دود حریق جنگل سوخته  پرواز کردم

مثل ققنوس سوختم و آغاز کردم...

 

به پرواز شک کرده بودم به هنگامی که شانه‌هایم از وبال ِ بال خمیده بود، و در پاک‌بازی معصومانه‌ی گرگ و میش شب‌کور ِ گرسنه‌چشم ِ حریص بال می‌زد. به پرواز شک کرده بودم من. □ سحرگاهان سِحر ِ شیری‌رنگی نام ِ بزرگ در تجلی بود. با مریمی که می‌شکفت گفتم: «شوق ِ دیدار ِ خدای‌ات هست؟» بی‌که به پاسخ آوایی برآرد خسته‌گی باززادن را به خوابی سنگین فرو شد همچنان که تجلّی ساحرانه‌ی نام ِ بزرگ و شک بر شانه‌های خمیده‌ام جای‌نشین ِ سنگینی‌ توان‌مند ِ بالی شد که دیگر بارَش به پرواز احساس ِ نیازی نبود. (احمدشاملو)

تصمیم قشنگی ست بیـا عـاشق شـو

عاشق شو عشق، تصمیم قشنگی ست  

بیـا عـاشق شـو نه اگر قلب تو سنگی ست 

 بیـا عـاشق شـو آسمان زیر پروبال نگاهت آبی ست 

 شوق پرواز تو رنگی ست 

 بیـا عـاشق شـو ناگهان حادثه ی عشق، خطر کن، بشتاب خوب من، این چه درنگی ست  

بیـا عـاشق شـو با دل موش، محال است 

 که عاشق گردی عشق، تصمیم پلنگی ست 

 بیـا عـاشق شـو تیز هوشان جهان، بر سر کار عشقند عشق، رندی است،  زرنگی ست 

 بیـا عـاشق شـو کاش در محضر دل بودی و میدیدی تو بر سر عشق، چه جنگی ست!  

بیـا عـاشق شـو مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز صورت آینه زنگی ست،  

بیـا عـاشق شـو می رسی با قدم عشق به منزل،  

آری... عشق، رهوار خدنگی ست،  

بیـا عـاشق شـو باز گفتی تو که فردا!!!  

به خدا فردا نیست زندگی، فرصت تنگی ست، بیـا عـاشق شـو کار خیر است،  

تأمل به خدا جایز نیست!  

عشق، تصمیم قشنگی ست بیـا عـاشق شـو   

 

من طاقت سرمای زمستان را ندارم...

صبح بارانی پاییز

و صدای کلاغ ها

که سکوت سرد کوچه را می شکنند

لیوان چای را سر می کشم

و راه می افتم

می روم تا برگ های خزان را

به شاخه ها پیوند بزنم

من طاقت سرمای زمستان را ندارم... 

 

رگ خواب این دل، تو دستای تو بوده






رگ خواب این دل، تو دستای تو بوده
ترک های قلبم، شکست تو بوده
من و با یه لبخند، به ابرا کشوندی
با یک قطره اشکت، به آتیش نشوندی
مدارا نکردی، با دل واپسیم رو
ندیده گرفتی، غم بی کسیم رو
با این آرزویی که بی تو محاله
یه شب خواب آروم، فقط یک خیاله
چقدر حیفه این عشق، همینجور هدر شه
یکی از من و تو، بره در به در شه
باید سر کنم با، همین جای خالی
حالا تو نبودن، بگو در چه حالی
مدارا نکردی، با دلواپسیم رو
ندیده گرفتی، غم بی کسیم رو

بزن باران ، بزن باران

بزن باران ، بزن باران
شبی را قصّه گویم باش
شبی را لای لایی های نرم خواب و رویایم

بگو باران ، بگو از آن همه شب ها که باریدی
بگو از بارش نرم شب خلقت
بگو از مردم دیروز و فرداها

که شاید در سیاهی های این دنیا
به یادت در گذر از هر چه آلوده ست
تنی چون تو روان و پاک بر گیرم
چگونه جنس خاک و آسمان باشم
چگونه لای لای بی کلام هر زمان باشم

بزن باران ، بزن باران
شبی را قصّه گویم باش
شبی را قصّه گویم باش 

 

خیلی وقته دیگه بارون نزده                                   رنگ عشق به این خیابون نزده