تصمیم قشنگی ست بیـا عـاشق شـو

عاشق شو عشق، تصمیم قشنگی ست  

بیـا عـاشق شـو نه اگر قلب تو سنگی ست 

 بیـا عـاشق شـو آسمان زیر پروبال نگاهت آبی ست 

 شوق پرواز تو رنگی ست 

 بیـا عـاشق شـو ناگهان حادثه ی عشق، خطر کن، بشتاب خوب من، این چه درنگی ست  

بیـا عـاشق شـو با دل موش، محال است 

 که عاشق گردی عشق، تصمیم پلنگی ست 

 بیـا عـاشق شـو تیز هوشان جهان، بر سر کار عشقند عشق، رندی است،  زرنگی ست 

 بیـا عـاشق شـو کاش در محضر دل بودی و میدیدی تو بر سر عشق، چه جنگی ست!  

بیـا عـاشق شـو مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز صورت آینه زنگی ست،  

بیـا عـاشق شـو می رسی با قدم عشق به منزل،  

آری... عشق، رهوار خدنگی ست،  

بیـا عـاشق شـو باز گفتی تو که فردا!!!  

به خدا فردا نیست زندگی، فرصت تنگی ست، بیـا عـاشق شـو کار خیر است،  

تأمل به خدا جایز نیست!  

عشق، تصمیم قشنگی ست بیـا عـاشق شـو   

 

من طاقت سرمای زمستان را ندارم...

صبح بارانی پاییز

و صدای کلاغ ها

که سکوت سرد کوچه را می شکنند

لیوان چای را سر می کشم

و راه می افتم

می روم تا برگ های خزان را

به شاخه ها پیوند بزنم

من طاقت سرمای زمستان را ندارم... 

 

رگ خواب این دل، تو دستای تو بوده






رگ خواب این دل، تو دستای تو بوده
ترک های قلبم، شکست تو بوده
من و با یه لبخند، به ابرا کشوندی
با یک قطره اشکت، به آتیش نشوندی
مدارا نکردی، با دل واپسیم رو
ندیده گرفتی، غم بی کسیم رو
با این آرزویی که بی تو محاله
یه شب خواب آروم، فقط یک خیاله
چقدر حیفه این عشق، همینجور هدر شه
یکی از من و تو، بره در به در شه
باید سر کنم با، همین جای خالی
حالا تو نبودن، بگو در چه حالی
مدارا نکردی، با دلواپسیم رو
ندیده گرفتی، غم بی کسیم رو

بزن باران ، بزن باران

بزن باران ، بزن باران
شبی را قصّه گویم باش
شبی را لای لایی های نرم خواب و رویایم

بگو باران ، بگو از آن همه شب ها که باریدی
بگو از بارش نرم شب خلقت
بگو از مردم دیروز و فرداها

که شاید در سیاهی های این دنیا
به یادت در گذر از هر چه آلوده ست
تنی چون تو روان و پاک بر گیرم
چگونه جنس خاک و آسمان باشم
چگونه لای لای بی کلام هر زمان باشم

بزن باران ، بزن باران
شبی را قصّه گویم باش
شبی را قصّه گویم باش 

 

خیلی وقته دیگه بارون نزده                                   رنگ عشق به این خیابون نزده

همه می پرسند:


چیست در زمزمه مبهم آب؟

چیست در همهمه دلکش برگ؟

چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند

که ترا می برد این گونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده جام

که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری؟

نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،

نه به این آبی آرام بلند،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،

نه به این خلوت خاموش کبوترها،

من به این جمله نمی اندیشم.

من مناجات درختان را هنگام سحر،

رقص عطر گل یخ را با باد،

نفس پاک شقایق را در سینه کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

نبض پاینده هستی را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،

همه را می شنوم؛ می بینم.

من به این جمله نمی اندیشم.

به تو می اندیشم.

ای سرپا همه خوبی!

تک و تنها به تو می اندیشم.

همه وقت، همه جا،

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.

تو بدان این را، تنها تو بدان.

تو بیا؛

تو بمان با من، تنها تو بمان.

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب.

من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند.

اینک این من که به پای تو در افتادم باز؛

ریسمانی کن از آن موی دراز؛

تو بگیر؛ تو ببند؛ تو بخواه.

پاسخ چلچله ها را تو بگو.

قصه ابر هوا را تو بخوان.

تو بمان با من، تنها تو بمان.

در دل ساغر هستی تو بجوش.

من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست؛

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش.

  

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری هفتم www.pichak.net کلیک کنید