کاش میشد بفهمی افسوس

روزی که می گفتی من با تو می مانم
روزی که دانستی من بی تو میمیرم
روزی که با عشقت بستی به زنجیرم
بازنده من بودم این بوده تقدیرم
خوش باوری بودم پیش نگاه تو
هر دم ز چشمانت خواندم کلامی نو
عاشق نبودی تو من عاشقت بودم
در قبله گاه عشق بودی تو معبودم
آرام و آسوده در خواب خوش بودی
یک لحظه من بی تو هرگز نیاسودم
من با نفس هایم نام تو را بردم
کاش ای هوسبازم با تو نمی ماندم
عشق تو چون برگی در دست طوفان بود
دل کندن و رفتن پیش تو آسان بود
روزی به من گفتی دیگر نمی مانم
گفتم که می میرم گفتی که می دانم
باور نمی کردم هرگز جدایی را
آن آمدن با عشق این بی وفایی را


ای که با ناز نگاهت دلمو دیوونه کردی
پا گذاشتی توی سینه ام توی قلبم خونه کردی
ای که وقتی تو رو دیدم دل تنهام زیرو رو شد
با تو بودن تو رو داشتن واسه من یه آرزو شد
طفلی قلب عاشق من به خودش می گفت همیشه
آرزوی با تو بودن یه روزی راس راسی می شه
ولی آرزوم بزرگ بود تو به یاد من نبودی
من با تو بودم همیشه ولی تو با من نبودی
تا تو رد می شدی قلبم از تو سینه کنده می شد
می اومد پشت چشام و منتظر یه خنده می شد
تو که اخم می کردی سنگ دل قلب عاشقم می ترسید
همش از ترس جدایی حیوونی دلم می لرزید
من که عاشق تو بودم چرا عشقمو ندیدی
چرا قلب عاشقم رو تو به خاک و خون کشیدی  

با دلم با دل تو

  Rain-(11).jpg

با دلم با دل تو

پای بر سینه ی این راه زدیم

پای کوبان، دست در دست گذر می کردیم

گویی اما ته این راه دراز

دزد شبگیر جنون منتظر است


من و عشق و تو و این راه دراز

همه روز و همه شب

در پی یافتن سایه درختی، آبی

در سکوت غم تنهایی خویش

بین هر ثانیه را

لا به لای سخن و قافیه را می گشتیم


در غم عشق تو مردم اما

این صدای ضربان و تپش قلب ره عشق هنوز

از قدمهای بلند من و توست

دل من با دل تو...


دوش بر دوش هم از حادثه ها می گذریم

می نشینیم به کنجی، در این بادیه ی عشق و جنون

و نهال دلمان

که به هم کاشته بودیم از عشق

همه عشق و همه عشق

دور از غارت باد سحری

با دو چشم ترمان جان گیرد

آری آری دل من با دل تو...


می رسم من به تو یک روز اما

گفتنش دشوار است

که کجا؟ کی؟ به چه اندیشه؟ ولی

من به دیوار سرای دل و ذهن

نقشی از حرف بزرگی دارم:

" گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است"

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده

 

انقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم

در حسرت فردای تو تقویممو پر می کنم

هر روز این تنهاییو فردا تصور می کنم

هم سنگ این روزای من حتی شبم تاریک نیست

اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم

هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم

دنیای این روزای من همقد تن پوشم شده

انقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده

دنیای این روزای من درگیر تنهاییم شده

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

پاییز را دوست دارم

پاییز را دوست دارم  

پاییز فصل رنگهاست  

پاییز فصل خداحافظی است  

پاییز را دوست دارم  

پاییز عمر خزان است  

پاییز بهترین است  

پاییز رنگها را دوست دارم  

پاییز فصل خداحافظی درخت با برگهایش است 

عمری درخت برگهایش را در آغوشش پرورانده بود  

حال وقت خداحافظی رسده  

حال وقت جدایی است  

هر چند پاییز فصل غم است  

اما غم هم زیباست  

آری غم زیباست   

 پاییز زیباست

پرواز از دود

اگر رنگ آتشین عشق را نمی شناختم  با تو آتش گرفتم!

اگر رنگ صورتی احساس لطیف دوست داشتن را نمی شناختم- با تو از بر شدم

اگر رنگ سبز گذشت را نمی شناختم - با تو سبز شدم و شکفتم!

و...

اگر رنگ سیاه ماتم و مصیبت را ندیده بودم هرگز! بی تو سیاه پوش شدم...

به پرواز شک کردم و بی تو در دود حریق جنگل سوخته  پرواز کردم

مثل ققنوس سوختم و آغاز کردم...

 

به پرواز شک کرده بودم به هنگامی که شانه‌هایم از وبال ِ بال خمیده بود، و در پاک‌بازی معصومانه‌ی گرگ و میش شب‌کور ِ گرسنه‌چشم ِ حریص بال می‌زد. به پرواز شک کرده بودم من. □ سحرگاهان سِحر ِ شیری‌رنگی نام ِ بزرگ در تجلی بود. با مریمی که می‌شکفت گفتم: «شوق ِ دیدار ِ خدای‌ات هست؟» بی‌که به پاسخ آوایی برآرد خسته‌گی باززادن را به خوابی سنگین فرو شد همچنان که تجلّی ساحرانه‌ی نام ِ بزرگ و شک بر شانه‌های خمیده‌ام جای‌نشین ِ سنگینی‌ توان‌مند ِ بالی شد که دیگر بارَش به پرواز احساس ِ نیازی نبود. (احمدشاملو)